مرگ ِ رنگ
دل است دیگر ،
بی بهانه تنگ می شود ،
بی بهانه دوست می دارد ،
حال و در این حال ِ آشفته حال ، پی بودنی است از جنس ِ نبودن !
لابلای ِ تصویرهایی از جنس ِ نور و تاریکی ،
در شهری که هیچ خاطره ای از دوست داشتن ندارد
دل است دیگر ،
گاهی تنگ می شود ،
و گاه می میرد تا دوباره ی ِ بودن ِ تو ، رستاخیر باشد و صور ِ اسرافیل !
+ برهآن ِ خلف نوشت :
چشمانش ، چشمانش را نمی دانم کجا دوخته ، که اندوخته دلتنگی ام را نمی بیند ...
نظرات شما عزیزان: